
فکر، فکر کردن مداوم آدم را زنده نگه میدارد، فکر کردن که هدفمند باشد که چه بهتر ...
حالا این چند روز داشتم فکر می کردم، به همه آن روزهای که گذشت، به همه خنده و گریه هایم..
به همه لحظه های با تو بودن و بی تو بودن.. که گذشتند و تمام شد.. که من دیگر حرفی نخواهم زد درباره آنها...
و همچون رازی که بود باقی خواهد ماند تا ابد....
ولی میدانی ما هر کاری کنیم ابتدا با خودمان کرده ایم، من نه دلخورم ، نه دلتنگم، نه هیچ چیز دیگر..
خیلی عادی هستم، راحتم، شاید چند روز پیش کمی بهم ریخته بودم، کمی آشفته و کلافه.. که طبیعست، اگر غیر از این بود باید به خودم شک می کردم. ..
اما خواستم بگویم تو همه ی این رفت و آمدها یک چیز را به خاطر داشته باش که هر کاری کرده ام و هر کاری کرده ای اول بخاطر خودت و خودم بوده است نه هیچ چیز دیگر..
باشد که در جایی که من نمیدانم کجاست جوابی گیرم.. تو هم جوابی گیری... گرچه من دعا می کنم برایت هر چه پیش آید خوب باشد، بدت را نمی خواهم و نه خواهانش هستم..
حالا همه اینها را گفتم که بگویم، من می خندم به همه ی آنچه که اسمش عاشقی بوده است!
باید از اول تکلیف خودم را با همه چیز روشن می کردم، باید قبل از اینکه اینهمه قاطی شوم خودم را آماده می کردم، باید این بار آنقدر محکم می بودم که هیچ بادی تنم را نلرزاند، باید جلوی اشکهایم را بگیرم، حتی اگر بغضی که در گلویم هست خفه ام کند... باید این بار این بایدها را آنقدر تشدید دار بگویم و بنویسم که مو لای درزش نرود، باید کلا خفه شوم و فکر کنم اصلا هیچی نبوده و اصلا احساس نکنم که یکی بوده که حالا نیست و من از نبودنش دارم اذیت می شم...
نظرات شما عزیزان:
|